حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
چنين قفس نه سزای چو من خوش الحانيست
عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آيد
طراز پيرهن زرکشم مبين چون شمع
بيا و هستی حافظ ز پيش او بردار


 خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
 روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
 دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم
 که در سراچه ترکيب تخته بند تنم
 عجب مدار که همدرد نافه ختنم
 که سوزهاست نهانی درون پيرهنم
 که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
 

نتیجه فال این زندگی را درخور و سزاوار خود نمی بینی و آرزوهای بلندی در سر داری. بهتر است که مراقب باشی تا بیهوده خود را دچار دردسر نکنی و از نبوغ و اراده ی خود عاقلانه بهره گیری کن تا به هدف خود برسی.
فال مجدد